ارسال شده در شنبه 30 / 8 / 1391برچسب:سایه ی خوشبختی, - 14
شب سرسام گرفته ی وحشتناکی بود ...
نمی دانم زمین چه بلایی بر سر آسمان آورده بود که آسمان آنقدر سوخته دل و ناراحت اشک می ریخت؟
تازیانه های کمر شکن باران، جان سکوت را به لب رسانیده بود ! …
سکوت ماتمزده و غمناک، زیر دست و پای باران، دست و پا میزد و فریاد می کشید و در پریشانی سینه خراش آسمان و ناله بی پناه سکوت، طوفانی افسار گسیخته و گیج، به جان درختها افتاده بود !
متصل درخت بود که ناله می کرد ! و در واپسین ناله ی یک آرزوی ناکام، می شکست.
گویی باغبانی سالخورده که گذشته های خزان زده در سوز و گداز مشتی آرزوی سرگردان،
زندگی او را از دستش ربوده بودند، عمدا درخت هایی را که خودش کاشته بود، می شکافت،
تا در پوسیدگی ریشه ی یکی از آنها، جوانی گمشده اش را پیدا کند.
در چنین شب وحشت زده ی وحشت آوری، سالها پیش از این فرزند طلا،
که بی چیزان خانه به دوش فقرش می نامند، پدر مرا بٌرد.
ادامه مطلب...
ادامه مطلب